آرش به درد فریاد میکند: ای پدر، چرا به من گریستن نیاموختی؟
و سایه میلغزد: این منم که باید بگریم ای آرش، این منم.
آرش به درد میماند: ای خداوندِ من، آیا تو هم شنیدهای؟
و خداوند بی پاسخ.
پس آرش زانو به زانو بر خاک میرود: آیا تو دیگر فرزندت را نمیشناسی؟ این شگفت نیست؛ زیرا اینک من نیز خود را نمیدانم.
آنک مه از ایشان دور میشود و سایه میگوید: همه کس به تو پشت کردهاند آرش. تو تنهایی.
... جز تو کسی با تو نخواهد بود، آرش. این تیر _ اگر که بتوانی _ با دلِ خود بینداز نه بازوی خود.