از زمانیکه ناقوس سکوت در وجودش طنین انداخته بود، سخت در فکر پرسشهایى بود که دلش مىخواست تا خیلى دیر نشده پاسخى برایشان بیابد. پرسشهاى کمابیش سادهاى درباره معنى رنج یا، دقیقتر، درباره تفاوت رنجى که معنى داشت و رنج بیهوده و بى معنى. بدون شک، تنها آن رنجى معنى داشت که اجتنابناپذیر بود، یعنى رنجى که در مصائب زیستى ریشه داشت. از سوى دیگر، هر رنجى که منشأ اجتماعى داشت، تصادفی، و در نتیجه بیهوده و بى معنى بود. یگانه هدف انقلاب تصادفى، و در نتیجه بیهوده و بى معنى بود. یگانه هدف انقلاب پایان بخشیدن به رنج بیهوده بود. ولى، از قضا، حذف این نوع دومِ رنج تنها به بهاى افزایش شدید و موقت همه رنجهاى نوع اول ممکن بود. بنابراین، اکنون پرسش این بود: آیا چنین عملى موجه بود؟